شکوفه های مزار(به رنگ یاس)
دخترک با ذوق گلها را یکی یکی بو کرد و گفت : میدونستم میای...ولی ..شیطون , تو از کجا میدونستی من گل یاس دوست دارم؟ پیرمرد گفت : میدونم ..میدونستم ..آخه همیشه توی موهات گل یاس میزاشتی ...شبا که نیشد .. بوی یاس موهات یه شهر رو بر میداشت.. صورت سفید دخترک قرمز شد ...خنده ی معذبی کرد و گفت اینجوری نگو شیطون .. پیرمرد گفت حالا لازمه؟ حتما باید بری؟ دخترک گفت باید برم ..ولی روز تولدم بر میگردم..... بزار برم...اینجوری راحت ترم...بزار با وجود من...یکی دیگه شاد بشه.. یکی مثل تو..رویاهای ما تموم نشده ..ولی بزار با رویامون ..فردای یکی دیگه شروع بشه... پیرمرد از از خیالاتش به بیرون آمد ...